۱۳۹۲ فروردین ۸, پنجشنبه

ده جمله که زندگی‌ام را متحول کرد!

ده جمله که زندگی‌ام را متحول کرد!:
توجه: با توجه به طولانی بودن مطلب، پیشنهاد می‌کنم آن‌را با استفاده از نرم افزار «پارس‌خوان» به صدا تبدیل کرده و گوش دهید
مطمئناً شما هم مثل من وقتی زندگی‌تان را بررسی می‌کنید، می‌بینید در طی روز یا هفته، برخی جملات هستند که بارها تکرار می‌شوند و آن‌ها الهام‌بخش شما در اتخاذ یک تصمیم هستند. مثلاً ممکن است روزانه بخواهید چیزهایی بخرید و بارها ضرب المثل «هیچ ارزانی بی‌دلیل نیست» از ذهنتان عبور کند. مگر نه؟
من هم می‌خواهم برخی جملات که انصافاً اگر به گوشم نمی‌خورد، خیلی موفقیت‌ها و لذت‌ها را از دست می‌دادم، لیست کنم. شاید به درد شما هم بخورد ;)

۱- این نیز بگذرد!

شاید این جمله بیشترین تأثیر را در من داشته است! روزانه بارها آن داستان را که بیش از ۶ سال پیش در همین سایت مطرح کردم مرور می‌کنم. داستان واقعاً تأثیرگذاری است. در سربازی و در اوج غم و غصه داشتن، در دوران امتحان، کنکور، تدریس درسی که اولین بار است می‌خواهم تدریس کنم و یا همین چند روز پیش که به خاطر نوشتن یک مقاله انتقادی در شهرمان زمزمه شکایت از من و پرونده‌سازی شنیده می‌شد و خیلی خیلی مواقع دیگر که سر تا پایم را اضطراب و استرس می‌گیرد، یک دفعه یاد این جمله می‌افتم: این نیز بگذرد! و چه آرامشی به من دست می‌دهد.
من مطلبی که در مهر ۱۳۸۵ در این تاپیک ارسال کردم را اینجا کپی می‌کنم:
-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=--=-=--=-=-
ــــلام؛

يكي از همكارام چند وقت پيش داستان جالبي برام تعريف كرد كه به قول معروف انگار آبي بود كه روي آتيش درونم ريخت! Embarassed
گفتم اين نسخه رو براي شما هم بپيچم:

راستش من و خيلي از جوون‌ها، (به خصوص در اين سنين، يعني از 18 تا حدود 25 سالي) به يه آدم به اصطلاح "جوشي" يا "مضطرب" تبديل مي‌شيم...
اين به خاطر اينه كه تقريبا سرنوشت ما در اين سنين رقم مي‌خوره!
كنكور و دانشگاه چه خواهد شد، چه كاره خواهيم شد، آيا خانواده تشكيل خواهيم داد، از پس مخارج خانواده بر مي‌آييم، اصلا چطور از پول تو جيبي پدر مستقل شويم و ده‌ها سئوال كه تقريبا در اين سنين همه جوابشون مشخص مي‌شه Embarassed

اما چيزي كه مشخصه، اينه كه "جوش" و "اضطراب" دردي رو درمون نمي‌كنه Rolling Eyes
اما خلاص شدن از اين حالت هم كار سختيه!

من توضيح بيشتر رو واگذار مي‌كنم به فهم خودتون از اين داستان:
(من كلمات كليدي داستان رو جستجو كردم، اصل داستان رو در يك وبلاگ پيدا كردم، پس داستان به قلم نويسنده داستانه)
**********************
در زمانهای قديم پادشاهی قدرتمند زندگی ميکرد که وزيران خردمند زيادی را در خدمت داشت.
روزی اين پادشاه با نارضايتی وزيران خود را فرا خواند و به آنها گفت :«احساس بسيار عجيبی دارم.دوست دارم انگشتری داشته باشم که حال مرا همواره يکسان نگاه دارد.روی نگين اين انگشتر بايد شعاری حک شده باشد که وقتی ناراحت هستم مرا خوشحال کند و در عين حال هنگامی که خوشحال هستم و به اين شعار نگاه ميکنم مرا غمگين سازد.»
وزيران خردمند همگی به فکر فرو رفتند و شروع به مشورت با يکديگر کردند.آنها پس از مشورت با هم نتوانستند به نتيجه برسند و به نزد يک استاد صوفی رفتند و از او درباره چنين انگشتری درخواست کمک کردند.اين مرد صوفی از قبل چنين انگشتري را همراه خود داشت.او تنها انگشتر را از انگشت خويش بيرون آورد و آن را به وزيران داد و به آنها گفت:«انگشتر را به پادشاه بدهيد اما به او بگوئيد که تنها در شرايطی که احساس ميکند ديگر نميتواند هيچ چيز را تحمل کند ميتواند انگشتر را باز کند و از شعار آن آگاه شود.به هيچ وجه نبايد از سر کنجکاوی به اين شعار نگاه کند زيرا در اين صورت پيام نهفته در اين شعار را از دست خواهد داد.اين شعار هميشه در انگشتر هست ولي برای درک کامل آن به لحظه ای بسيار مناسب نياز است.»

وزيران انگشتر را به پادشاه دادند و او ازين دستور صوفی اطاعت کرد.

کشور همسايه به قلمرو پادشاه حمله کرد و بر ارتش او پيروز شد.لحظات بسياري نا اميدی اتفاق افتاد که پادشاه دوست داشت انگشتر را باز کند و پيام حک شده بر آن را بخواند ولی چنين کاری نکرد زيرا احساس کرد که اگر چه در حال از دست دادن مملکت خويش است ولی هنوز زنده است.دشمن تا نزديکی قصر او پيش رفت و او برای نجات جان خويش از قصر خارج شد و با چند نفر از نزديکانش فرار کرد.دشمن در حال تعقيب کردن او بود و او ميتوانست صدای پای اسبهای دشمن را بشنود که هر لحظه نزديک ميشدند .ناگهان متوجه شد جاده ای که در آن در حال فرار است به يک دره منتهی ميشود.دشمن پشت سر او بود و هر لحظه به او نزديکترميشد.او نه ميتوانست به عقب بازگردد و نه در پيش رويش جايی برای فرار کردن کردن داشت.پادشاه به آخر راه رسيده بود و مرگش حتمی بود.ناگهان بياد انگشتر خويش افتاد.انگشتر را از انگشتش بيرون آورد.آن را باز کرد و شعار روی آن را خواند:«اين نيز بگذرد...».ناگهان آرامشی عميق وجود پادشاه را فرا گرفت.«اين نيز بگذرد»والبته چنين هم شد.دشمن که در تعقيب پادشاه بود و به او خيلی هم نزديک شده بود راهش را عوض کرد و بسوی ديگری رفت.پادشاه که پشت تخته سنگی پنهان شده بود حالا صدای پای اسبها را ميشنيد که از او دور ميشدند.او از خستگی مفرط به خواب رفت و در طی ده روز توانست دوباره ارتش شکست خورده اش را گرد آورد . به دشمن حمله کند.کشورش را پس بگيرد و به قصر خويش بازگردد.حالا مردم کشورش از اين فتح مجدد شاد بودند و جشن گرفته بودند.همه جا صدای موسيقی رقص و پايکوبی ميآمد.پادشاه بسيار خوشحال و مسرور بود و از شادی در پوست خود نميگنجيد ناگهان دوباره انگشتر را به خاطر آورد آن را باز کرد و شعار حک شده را خواند:«اين نيز بگذرد»آرامشی عجيب وجود او را فرا گرفت.گفته ميشود اين پادشاه با به ياد آوردن دائمی همين شعار به کمال رسيد.
******************
هزاران سال است که اين داستان بسيار زيبا توسط صوفيان مختلف نقل شده است.اين داستان يک داستان معمولی نيست بلکه يک وسيله است.اين داستان داستانی نيست که فقط آنرا بخوانيد و از آن لذت ببريد بلکه ميتواند نحوه زندگی شما را تغيير دهد و تنها در اين صورت است که معنای واقعی آنرا درک خواهيد کرد.اين داستاندر سطح نياز به هوش و ذکاوت خاصی ندارد ولی اگر عميقاً بر آن انديشه کنيد لايه های ژرفتر آن برای شما کشف خواهد شد و ميتوانيد از آن بعنوان يک سلاح استفاده کنيد.اگر آنرا درک کنيد تبديل به شاه کليدی ميشود که ميتواند عميقترين قفلها و گره های درونی تان را بسادگی بگشايد و باز کند.برای درک بهتر اين داستان بايد با آن زندگی کرد.


|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
خواستم بهتون يه راهنمايي كنم!
هر وقت ديديد در حالتي هستيد كه اضطراب نسبت به آينده و آنچه خواهد شد وجودتون رو گرفته، نگاهي به انگشتر پادشاهي بيندازيد Wink

من خودم هميشه با اين جمله آرامش پيدا مي‌كنم...
باور نمي‌كنيد اگه بگم از وقتي اين ترفند رو ياد گرفتم، واحدهاي دانشگاه رو با نمراتي خوب و خيالي راحت پاس مي‌كنم!
-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=--=-=--=-=-

۲- ما پول نداریم جنس ارزان بخریم!

این ضرب المثل را شاید ۱۰ سال پیش در یک مجله خواندم. یک ضرب المثل چینی است که تضاد جالبی در آن نهفته است. یعنی جنس ارزان خرج بیشتری نسبت به جنس گران خواهد داشت. (آنقدر که خراب می‌شود و باید دوباره بخری و یا خرج‌های جانبی و ضررهای احتمالی‌اش آنقدر زیاد است که بهتر است همان جنس گران را بخری)
این ضرب المثل از آن زمان، الگوی خرید من شده است! هر چیزی که می‌خواهم بخرم باید حتماً بهترین باشد حتی اگر گران‌ترین باشد. همیشه وقتی یک جنس خوب و گران می‌خرم، مثلاً برادرم می‌گوید: واقعاً که خیلی دیوونه‌ای! واسه یه گوشی یک میلیون و سیصد هزار تومان دادی!؟ گوشی من همون کارها رو انجام می‌ده ۵۰۰ هزار تومان خریدم!
اما به مرور می‌بینی گوشی او چقدر زود از رده خارج شد و نهایتاً مجبور است همانی که من خریدم را با قیمت بیشتر بخرد!
یا مثلاً خواهر من یک صندلی برای پشت میز کامپیوتر خرید ۱۲۰ هزار تومان، اما من وقتی رفتم بخرم، دیدم عالی‌ترین صندلی‌اش ۲۵۰ هزار تومان است. من همان را خریدم. شاید باور نکنید که بعد از ۴ سال تازه فهمیده‌ام چه امکانات جالبی دارد! هر چند یک صندلی مدیریتی است اما با آزاد کردن دست‌گیره‌اش تبدیل می‌شود به صندلی آرامش‌بخش که روی آن جلو و عقب می‌روی! آنقدر استوار و راحت و دوست‌داشتنی است که نمی‌گذارم هر کسی روی آن بنشیند! اما صندلی خواهر من همان سال اول شروع به جیرجیر کردن کرد و بعد از مدتی از رده خارج شد و الان یک گوشه اتاق گذاشته‌ایم و خاک می‌خورد!
یا ماشین، وقتی ۲۱ میلیون پول پرشیا دادم، برادر بزرگ‌تر می‌گفت: ماشین ماشین است دیگر! یک پراید دست دوم می‌خریدی، بقیه را می‌گذاشتی بانک و غیره... اما کسی که ماشینی مثل پرشیا سوار شده باشد وقتی سوار پراید می‌شود انگار داخل یک تکه آهن شده! من بعد از مدتی که سوار این ماشین شدم فقط یک بار خواستم ماشین برادرم (پراید) را جا به جا کنم، وقتی سوارش شدم حالم از هر چه ماشین است به هم خورد! تصور کردم سوار اولین ماشینی که بشر اختراع کرده شده‌ام! (حالا ببینید کسی که سوار مگان و امثالهم می‌شود وقتی سوار پرشیا شود چه حس بدی پیدا می‌کند!؟ اینکه در این مورد مگان نخریدم، طبیعتاً گاهی دست انسان به بهترین‌ها نمی‌رسد! اما تا حدی که می‌شود حتی اگر کمی فشار را تحمل کنی، باید بهترین را بخری)
یا مثلاً سال ۸۷ خواستم یک CPU بخرم. آن زمان بهترین CPU بازار، ۳۳۰ هزار تومان بود. هر چند با کلی صرفه‌جویی در زندگی، اما همان را خریدم. حالا بعد از ۴ سال، تازه آن CPU را روی سیستم‌های خلق الله می‌بندند و من گاهی که مثلاً بیش از ۱۰ برنامه سنگین باز می‌کنم و یکی کنارم است می‌گوید ابررایانه داری که این همه برنامه با هم باز است و با این سرعت کار می‌کند!؟
لپ‌تاپ، تبلت، مانیتور و تمام ابزارهایم از این قانون پیروی می‌کنند. خلاصه تمام چیزهایی که می‌خواهم بخرم، به فروشنده می‌گویم: آقا جان، بهترینش کدام است؟ از این بهتر هم هست؟ من چیزی می‌خواهم که از آن بهترش نباشد.

۳- روزت را به سه قسمت تقسیم کن: ۸ ساعت کار، ۸ ساعت عبادت و ۸ ساعت خواب

هر چند من اولین بار، این جمله را به همین صورت شنیدم، اما با توجه به این صفحه که در مورد احادیث تقسیم روز است، به نظر می‌رسد جمله، از امام علی (علیه السلام) و به این صورت باشد:
ـ مؤمن اوقات خود را به سه قسمت بخش مى كند : زمانى كه در آن با پروردگار خود به راز ونياز مـى پـردازد و زمـانـى كه به تحصيل معاش دست مى يازد و زمانى كه به لذتهاى حلال و خوشايند مى گذراند.
که به نظر من بهترین الگوی تقسیم روز است. یعنی انسان ۸ ساعت کار کند، ۸ ساعت به کارهایی که عبادت و لذت حلال به حساب می‌آیند (به جز کار که خودش عبادت است) مثل غذا خوردن، کمک به دیگران، دعا، مسجد رفتن، گردش حلال و غیره بپردازد و ۸ ساعت هم خواب.
اگر بشود ۶ ساعت شب و ۱.۵ ساعت عصر بخوابد که دیگر نورٌ علی نور می‌شود! (هم از نظر علمی و هم نظر شرعی، به نظر می‌رسد الگوی ۶ - ۱.۵ بهترین باشد)
من شخصاً الگوی تقسیم زندگی را به این صورت می‌پسندم:
۱۲ شب تا ۴:۳۰ صبح خواب. ۴:۳۰ تا ۶ عبادت و مطالعه عبادی. ۶ تا ۷:۳۰ خواب. ۷:۳۰ تا ۱۲ کار، ۱۲ تا ۱۵ غذا و تفریح. ۱۵ تا ۱۶:۳۰ خواب. ۱۶:۳۰ تا ۱۹ کار و بقیه ساعات تا شب هم ترکیبی از عبادت و تفریح و کار.
(توجه: این روالی است که متناسب با زندگی من است و ممکن است به درد هیچ کس دیگری نخورد!!)
من فکر می‌کنم تجاوز از این قانون، دردسرهای بعدی را در پی دارد. یعنی مثلاً کار بیش از این ساعت، انسان را خسته و ضعیف و مریض می‌کند و باید هر چه بیشتر درآورده خرج دوا و درمان در سنین بعد کند. یا خواب کم، عمر انسان را کم می‌کند و عبادت کم، آرامش انسان را کم می‌کند.
به هر حال، از وقتی این الگو را شنیدم، فهمیدم می‌شود با آن، برنامه‌ی زندگی را چید و لذت برد.

۴- احمقانه‌ترین کار این است که یک کتاب را از ابتدا تا انتها بخوانی!

سال‌ها پیش، از کتاب خواندن بیزار بودم! چون عادت داشتم از «ب» بسم الله تا «ن» پایان، آن‌را بخوانم به همین دلیل یک نوع «سنگ بزرگ» به حساب می‌آمد و هیچ وقت موفق نمی‌شدم کتاب‌های زیادی بخوانم. اما یک روز یک جمله از یک نویسنده مطالعه‌ام را متحول کرد: «احمقانه‌ترین کار این است که یک کتاب را از ابتدا تا انتها بخوانی». از آن به بعد، کتاب را به قول خارجی‌ها Skim می‌کردم. Skim برخلاف Scan است. Scan یعنی ریز شوی در مطلب و حسابی وقت بگذاری اما Skim یعنی طوری بخوانی که منظور کلی را متوجه شوی. یا مثلاً چند صفحه از یک کتاب را که می‌خواندم و متوجه می‌شدم که نویسنده‌ی ماهری نیست و یا ترجمه‌ای ناقص از یک کتاب خارجی است، دیگر بی‌خیالش می‌شدم و یا فقط تیترها را مرور می‌کردم.
همین یک جمله باعث شد کتاب‌های بسیاری را مرور کنم و البته آن‌ها را که بهتر می‌دیدم، بیشتر وقت می‌گذاشتم.

۴- عاقل آن نیست که گه تند و گهی خسته رود - عاقل آن است که آهسته و پیوسته رود

این جمله (و بسیاری از جملات الهام‌بخش دیگر) را از بابای خدابیامرزم به یادگار دارم. (همیشه می‌گفت: این جمله را از بابایت به یادگار داشته باش!)
مثلاً وقتی می‌دید خیلی به مسجد می‌روم و یا خیلی درس می‌خوانم، این جمله را تکرار می‌کرد.
حالا در همه مسائل زندگی این جمله مقابل چشمانم است. مثلاً در آفتابگردان، هیچ وقت عجله‌ای برای رسیدن به موفقیت نداشته‌ایم. در این هفت هشت سال، خیلی سایت‌ها بوده‌اند که مثلاً به مخاطبان خود گفته‌اند: ما روزی یک پادکست ارسال می‌کنیم!!! اما من می‌دانسته‌ام که آن سایت خیلی دوام نمی‌آورد و یا به زودی به مرحله «گه خسته رود» خواهد رسید چون دارد «گهی تند» می‌رود! و یکی دو سال بعد که به آن سایت سر زده‌ام، دیده‌ام هیچ خبر نیست اما (الحمد لله) روال آهسته رفتن ما در آفتابگردان حداقل ۸ سال است که ادامه دارد و در این مدت به همه چیزهایی که خواسته‌ایم رسیده‌ایم. یا مثلاً‌ در دوران دانشگاه و دبیرستان، خیلی‌ها خودشان را می‌کشتند که نمره بیشتری بگیرند یا دروس را زودتر تمام کنند. اما من چندان عجله‌ای نداشتم. حالا همان هم‌کلاسی‌هایم که در دانشگاه زودتر از من درس‌ها را پاس می‌کردند خیلی‌هاشان سر کلاس خود من هستند و مباحثی مثل شبکه و گرافیک و طراحی وب را یاد می‌گیرند.
در اتفاق جالبی که در مطلب «سبقت» در وبلاگم به آن اشاره کرده‌ام، گفته بودم که:
دنیا همچون یک «مسابقه دو» است. مسابقه‌ای که خط شروع و خط پایان ندارد و در نتیجه برنده، کسی نیست که از خط پایان عبور کند!
در این مسابقه هر کس از هر کجای مسیر می‌تواند وارد مسابقه شود و تا هر کجا که توانست بدود.
همه شانس برنده شدن دارند.
برنده؟
برنده کسی است که هر چقدر دوید، خوب‌تر از بقیه بدود…
(ادامه‌اش را می‌توانید در زمان دیگری در مطلب سبقت بخوانید)

۵- مؤمن زیرک است.

این جمله هم از آن جمله‌های خوب بود که هر روز تکرار می‌کنم. پیامبر خدا (که بهترین درودها بر او و خاندان پاکش باد) فرمود: «الْمُؤْمِنُ كَيِّسٌ فَطِنٌ حَذِرٌ» (یعنی مؤمن، زیرک و هوشیار است)
خیلی این جمله را دوست دارم. مؤمن در هر زمینه‌ای زیرک است. یعنی کافی‌ست کاری را به یک مؤمن (واقعی) بسپاری تا ببینی چقدر دقیق و زیرکانه و هوشمندانه آن‌را انجام می‌دهد. تقریباً در تمام جنبه‌های آن کار همه شرایط و جوانب را در نظر گرفته و من معتقدم این خاصیت اسلام شیعی است که طرفدارانش را اینطور هوشیار نگه می‌دارد و طبیعتاً خواست خداست و از آن طرف، به قول امام سجاد، خواست خدا بر این است که دشمنان این دین، احمق باشند.
من حتی در سینما و کارهای هنری و کامپیوتری هم کارهای بچه‌های مذهبی را برتر می‌دانم و کارهای جوانانی که کمی فساد در آن‌ها دیده می‌شود، کاملاً مشخص است که غیرهوشمندانه ساخته شده.
البته این را بگویم که کسی نباید «زیرک» را مثل «روباه» ترجمه کند! یعنی بخواهد (نعوذ بالله) سر مردم کلاه بگذارد! اتفاقاً مؤمن واقعی با مردم به بهترین نحو رفتار می‌کند، چون آنقدر زیرک است که می‌داند مردم وسیله رسیدن او به مقامات بالاتر (لقاء الله و یکی از پست‌ترین‌هایش، بهشت) هستند. یعنی چون زیرک است، می‌داند که الان بورس، بورس خدمت خالصانه به مردم است چون بهترین سود را دارد! به همین دلیل است که می‌بینید کسانی مثل امام خمینی که کسی در زیرکی او شک ندارد، تمام زندگی‌اش و حتی فرزندش را وقف مردم کرد اما کسی که مؤمن و زیرک نباشد، فکر می‌کند هر چقدر بیشتر سر مردم کلاه بگذارد یا قوانین را دور بزند برده است! این افراد مصداق آن آیه « إِنَّ الَّذِينَ يَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اللّهِ وَأَيْمَانِهِمْ ثَمَنًا قَلِيلاً أُوْلَـئِكَ لاَ خَلاَقَ لَهُمْ فِي الآخِرَةِ وَلاَ يُكَلِّمُهُمُ اللّهُ وَلاَ يَنظُرُ إِلَيْهِمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَلاَ يُزَكِّيهِمْ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ » [کسانی که عهد خدا و سوگندهای خود را به بهايی اندک می فروشند در آخرت نصيبی ندارند و خدا در روز قيامت نه با آنان سخن می گويد و نه به آنان می نگرد و نه آنان را پاکيزه می سازد و برايشان عذابی دردآور است]
انصافاً کسی که صحبت با خدا و نگاه او را به لذت‌های پر دردِ سر و کوتاه دنیا می‌فروشد، ناهوشیار نیست؟

۶- برای لذت بردن از زندگی، کافی‌ست کمی احمق باشی!

اگر بدانید این جمله را چقدر دوست دارم! این را چند سال پیش از قول یک نویسنده یا بزرگ خارجی خواندم.
اگر دقت کنید، زندگی‌های افراد تحصیل کرده بیشتر به طلاق می‌انجامد تا یک زن و شوهر بی‌سواد و کمی احمق. دلیل آن هم این است که آن تحصیل کرده‌ها همین یک جمله را نمی‌دانند: برای لذت بردن از زندگی، کافی‌ست کمی احمق باشی!
البته منظور از این جمله طبیعتاً «احمق بودن» نیست. منظورش این است که گاهی خودت را به حماقت بزن ;) دیده‌اید گاهی به یک انسان احمق هر چقدر هم که توهین می‌کنند بنده خدا می‌خندد؟
خوب، حالا فرضاً همسر تو یک جمله به تو گفت که کمی توهین به حساب می‌آمد! نمی‌خواهد همه چیز را به هم بریزی! مثل آن انسان احمق به آن جمله بخند و عبور کن!
اگر بخواهم در مورد همین یک جمله صحبت کنم، باور کنید می‌توانم به اندازه یک کتاب بنویسم چون روزانه دارم با آن زندگی می‌کنم و آن‌‌را به کار می‌گیرم و چیزهای شگفتی از آن دستگیرم شده است.
اصلاً گاهی اوقات ندانستن بهتر است. دیده‌اید این تهرانی‌ها چطور به شهرستانی‌ها نگاه می‌کنند؟ چون (فکر می‌کنند) کمی بیشتر از شهرستانی‌ها می‌دانند! همین دانستن باعث می‌شود خیلی چیزها را از دست بدهند. حداقلش این است که به دیگران کمتر احترام می‌گذارند، خود را برتر می‌دانند، بعد می‌نشینند برای بقیه جوک می‌سازند، توهین می‌کنند و خلاصه ده‌ها گناه، فقط به خاطر «کمی بیشتر دانستن»
اگر به انسان‌های ساده در اطرافتان نگاه کنید، می‌بینید چقدر بیشتر از ما از زندگی لذت می‌برند! گاهی اوقات به حالشان غبطه می‌خورم. بی‌خود نیست یکی از بزرگان دین گفته بود: خدایا! مرا به مرگ عوام بمیران!

۷- من رمز شاد زیستن را به تو می‌آموزم: اگر می‌خواهی شاد باشی، شاد باش!

این جمله را سال‌ها پیش در یک نماهنگ در شبکه ۳ دیدم. خیلی برایم جالب بود. کلی مطلب در همین جمله خوابیده است! واقعاً شاد بودن به این و آن بستگی ندارد! به بالا و پایین رفتن قیمت دلار و ماشین و امثالهم ربط ندارد! همه، وابسته به خودمان است! در بدترین شرایط زندگی (که برای من، دوران آموزش سربازی بود) انسان اگر بخواهد، می‌تواند به بهترین نحو زندگی کند (طوری که حالا من هر روز دلم می‌خواهد برگردم به همان پادگان و مدتی آن‌جا باشم!)

۸- بادبادک با باد مخالف اوج می‌گیرد!

این جمله را سال‌ها پیش خواهرم روی یک برگه نوشته بود و زده بود بالای میز مطالعه‌اش. هر بار که من می‌آمد خانه و مثلاً می‌گفتم: فلان مدیرگروه برای اینکه ثابت کند همه‌کاره است، این ترم درس‌هایم را نصف کرده یا مثلاً بچه‌های فلان گروه، برایم پاپوش درست کرده‌اند یا مثلاً فلان هکر سایتم را هک کرده، بدون اینکه چیزی بگوید، با قیافه جالبی با خودکارش به آن کاغذ اشاره می‌کرد! یک دفعه یاد آن جمله می‌افتادم و می‌گفتم: آهان! ببخشید، راست می‌گی!
و می‌نشستم بررسی می‌کردم که چطور می‌شود با آن باد مخالف اوج گرفت! مثلاً اگر آن مدیر گروه حتی یک درس برایم گذاشته بود، چنان در آن درس خوش می‌درخشیدم که ترم‌های بعد دانشجوها بروند به همان مدیرگروه التماس کنند که همه درس‌هایشان را با من ارائه کنند. یا اگر فلان هکر سایت را هک می‌کرد، آنقدر ویدئوی آموزشی در مورد هک و امثالهم می‌دیدم و مطالعه می‌کردم و از این طریق بر دانسته‌های امنیتی‌ام می‌افزودم که همان هک، باعث اوج گرفتنم در آن زمینه شود.
اکنون هم هر وقت یک مشکل پیش بیاد، همیشه یاد این جمله می‌افتم. بررسی می‌کنم که حالا که این مشکل پیش آمده، چطور می‌شود با آن اوج گرفت؟

۹- کشتی در ساحل، امن‌تر است اما برای این کار ساخته نشده است!

این جمله را برادر کوچک‌ترم یک بار برایم SMS کرد. دیدم عجب جمله جالبی است!
آری، باید کشتی بود و به دریا زد! چه معنی دارد که بیکار بنشینی که بخواهی راحت باشی!؟ مگر برای راحتی ساخته شده‌ایم؟
مثلاً هیچ چیز برای من سخت‌تر از رفتن به کرمانشاه برای این سه ترم ارشد نبود! (کلاً از مسافرت اجباری بیزارم) اما هر وقت یاد این جمله می‌افتادم با اشتیاق، ساکم را می‌بستم و می‌رفتم. درس خواندن سخت است، اما وقتی بدانی ما برای راحتی ساخته نشده‌ایم، مثل من الان که ارشد تمام نشده، به فکر یک لیسانس دیگر می‌افتی. إن شاء الله بعد از آن، لیسانس بعدی...
یا سحرها بیدار شدن برای نماز و بیدار ماندن بین الطلوعین چقدر سخت است؟ شاید یک درصد مردم هم نتوانند بیشتر از نماز صبح را برای سحر بیدار بمانند اما تو باید تن به این سختی‌ها بدهی. چون رسیدن به مقصد (که همانا کمال انسانیت است) در گرو عبور از این راه‌های سخت است. مگر کشتی نیستی؟ پس در ساحل چه کار می‌کنی!؟

۱۰- در دنیا طوری زندگی کن که انگار فردا خواهی مرد و طوری زندگی کن که انگار تا ابد زنده‌ای.

در مطلب «سخن امام حسن، مهم‌ترین الگوی زندگی استیو جابز (مدیر درگذشته شرکت اپل)» گفته بودم که امام حسن فرموده است:

برای دنیایت طوری زندگی کن که انگار تا ابد زنده‎ای و برای آخرتت طوری زندگی کن که انگار فردا خواهی مرد!

این جمله واقعاً معجزه می‌کند. ما در دینمان توصیه شده‌ایم به اینکه انسان قبل از خواب، تصور کند که فردا صبح دیگر از خواب بیدار نمی‌شود بنابراین، «محاسبه و مراقبه» داشته باشد. یعنی قبل از خواب محاسبه کند که امروز چه کار کرد؟ گناهانش چه بودند؟ حق کسی را خورد؟ به کسی توهین کرد؟ به کسی بدهکار است؟ این‌ها را همه را مرور کند و اگر گناهی مرتکب شده، «مراقبت» کند. یعنی استغفار کند و به خودش قول بدهد که دیگر تکرار نمی‌کند. از طرفی اولین گناه کبیره، «ناامیدی» از زندگی و رحمت خدا بیان شده. یعنی هیچ کس حق ندارد بگوید من به آخر خط رسیده‌ام یا دیر شده است!!!
هر روز را باید به بهترین شکل، زندگی کرد... امیدوار و البته مراقب.
شکی نیست که این جمله دنیا و آخرت انسان را باصفا و زیبا می‌کند.

خوب، این‌ها هم از برخی جملات که به هر کسی نمی‌گویم! http://aftab.cc/modules/Forums/images/smiles/icon_wink.gif
شما هم اگر جملاتی در ذهن دارید که به صورت روزانه آن‌ها را تکرار می‌کنید، می‌توانید در بخش نظرات بیان کنید که حداقل من و حداکثر ده‌ها کاربر دیگر استفاده کنند.
موفق باشید؛
حمید رضا نیرومند
ــــــــــــــــــــــــــــ
زمان صرف شده برای نوشتن مطلب: ۶:۰۵ تا ۹:۳۵ صبح
پی‌نوشت:
برخی جملات که بعداً به ذهنم رسید و شاید در موردشان بیشتر توضیح دهم:
- کسی که امروزش مانند دیروزش باشد ملعون است.
- کسی که از یک کمک بیشترین سود را می‌برد، کمک‌کننده است!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر